صفحه ها
دسته
برگزیدگان انجمن از دید علی
برگزیده ی وبلاگ علی
دانلود محبوب علی
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 149144
تعداد نوشته ها : 65
تعداد نظرات : 262
Rss
طراح قالب
عارف موسوي


به نام خدایم، الله


شعر تلخ جدایی
همراه با حال نوشته های خودم




نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال


از جدایی یک دو سالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت


دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
(اولش مثل همه ی آشنایی ها با دعوا بود :)  )

آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را

همچو رازی مبهم و سربسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او
نا توان بودم توان شد با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
(یا خدا )

وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد

گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو زورقبان شدی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل

دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده



گفت...
(که کاش نمی گفت ...  :"(  )

گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
(می دانم)

شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان

با تو شادی میشود غمهای من
با تو زیبا میشود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبائیت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
(عشق برد هوش دل فرزانه را      دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را)

در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
(...دل مگر دیوانه ای؟)

دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت در نکویی تاق بود
(گفت: قدر خود را من ندانستم همی...)



روزگار...
(یاد باد آن روزگاران یاد باد..)

روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
(ریگ بود نه سنگ ..)

آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون و عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
(عهد بستی و پیمان بشکستی..)

بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
(سوختم و خاکسترم باد برد، بهترین یارم مرا از یاد برد..)

آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست


با که گویم او که همخون من است
خسم جان و تشنه ی خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
(شکرت خدا)

آن طلا حاصل به این قیمت نشد...


عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
(چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بیشتر      خاک بر سر ریختم زین فرق کاکنون یافتم)

آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را



عشق من...


عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
(سیرم از خلقی که خون یکدگر را تشنه اند...)

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یکبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه زود
عشق دیرین گسسته تار و پود

گر چه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود


بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او، یاد تو ما را بس است...


------------------------------------------------

پیوست.
تا که ساقی جهان عطار را یک درد داد               صد هزاران درد با یک درد مقرون یافتم


ممد به غیر تو ننگ است، یا علی مددی


دسته ها :
سه شنبه هفدهم 1 1389
X